آیا سازگار شدن با محیط منحصر به ساختارهای زیستی است؟ کلیشهی در ظاهر بیضرری رواج پیدا کرده است که تکامل فرهنگی را در امتداد تکامل زیستی و مرهون همان قوانین میداند. برای میلیونها سال، ژنها از پیکری به پیکری دیگر انتقال پیدا کرده و آنها که سازگاری بیشتری به ارمغان آوردند بجای ماندند. اما با ظهور انسان، واحدهای سازنده فرهنگ که میم خوانده میشوند، از ذهنی به ذهنی دیگر انتقال پیدا کردند و با ایجاد سازگاری فرهنگی ماندگار شدند.
آیا سازگار شدن با محیط منحصر به ساختارهای زیستی است؟ کلیشهی در ظاهر بیضرری رواج پیدا کرده است که تکامل فرهنگی را در امتداد تکامل زیستی و مرهون همان قوانین میداند. برای میلیونها سال، ژنها از پیکری به پیکری دیگر انتقال پیدا کرده و آنها که سازگاری بیشتری به ارمغان آوردند بجای ماندند. اما با ظهور انسان، واحدهای سازنده فرهنگ که میم خوانده میشوند، از ذهنی به ذهنی دیگر انتقال پیدا کردند و با ایجاد سازگاری فرهنگی ماندگار شدند. بنیان تئوری تکامل فرهنگی این است که همان پدیده داروینی که تکامل زیستی را توضیح میدهد، قادر است تکامل فرهنگی را نیز توضیح دهد. اما دیدگاه من این است که هر چند تکامل مغز انسان مرهون قوانینی نظیر تغییرات تصادفی ژنتیکی و انتخاب طبیعی است، ولی برهمکنش بین مغزها از قوانین دیگری پیروی میکند، از جمله روانشناسی اجتماعی و ادراکی، بومشناسی انسان و تاریخ.
فرگشت کاسه سر انسان و ظهور و سقوط امپراطوریها مشترکات زیادی با هم ندارند.
ریچارد داوکینز به واضحترین شکل ممکن شباهت بین انتخاب ژنها و انتخاب میمها را تصویر کرده است. میمها از ذهنی به ذهنِ دیگر میروند و در حین انتقال، گاهی جهش مییابند. ویژگیهای جدید یک میم که احتمال جایگیری آن را در ذهن دریافت کننده و تمایل به انتشار مجدد را افزایش دهد، بمرور زمان گسترش یافته و در استخر میمی تثبیت میشوند. میمها فرگشت مییابند تا بهتر و سریعتر تکثیر شوند. توجه کنید که داریم میگوئیم میمها و ایدهها فرگشت پیدا میکنند تا گسترش یابند و نمیگوئیم که انسانها فرگشت مییابند تا دانش بیشتری کسب کنند.
فکر میکنم شما هم موافق باشید که تغییرات فرهنگی اینگونه رخ نمیدهند. یک میم پیچیده محصول تغییرات تصادفی در جریان انتقال میمها نیست. یک میم پیچیده محصول عملکرد شخصی است که عزم خود را جزم کرده، استعداد خود را به خدمت گرفته است و در فرآیندی هدفمند، میمهای مناسب را در کنار یکدیگر قرار میدهد تا ساختاری پیچیده، برای مثال اثری هنری، خلق کند. او ممکن است که کار خود را بدفعات اصلاح کند، اما تغییرات ایجاد شده در طی هر اصلاح شباهتی به انتخاب طبیعی ندارد. اثر هنری در هر دور از اصلاح بهبود مییابد که محصول قدرت فکری هنرمند است و نه اینکه نتیجه صدها و هزاران تغییر تصادفی باشد.
برخی از طرفداران تکامل فرهنگی دست به دامان لامارک میشوند و میگویند که هر چند ایده لامارک در باب تکامل زیستی اشتباه بود، ولی تئوری او تکامل فرهنگی را توضیح میدهد. اما این نیز جواب نمیدهد. فراموش نکنید که لامارک گفت صفات اکتسابی با نیرویی ناشناخته موجب جهشهایی هدفمند در نسل بعد میشوند تا همان صفات را کسب کنند. اما او هیچگاه موفق نشد ماهیت آن نیروی ناشناخته را روشن کند. اینکه تکامل فرهنگی را لامارکی بنامیم مانند این است که اقرار کنیم نمیدانیم تکامل فرهنگی چگونه کار میکند.
بسیاری از مردم که با علوم ادراکی آشنایی ندارند تصور میکنند فرگشت فرهنگی که از همان سازوکارهای فرگشت زیستی پیروی میکند، تنها روزنه امید ما است تا نحوه گسترش ایدهها، باورها و میمها را توضیح دهیم. اما محصول فرگشت، مجبور نیست که خود از قوانین فرگشتی تبعیت کند. معده انسان محصول میلیونها سال فرگشت است، اما بطور تصادفی اسید و آنزیم ترشح نمیکند تا ببیند کدام یک بهتر غذا را هضم میکند تا همان را حفظ کند. فرگشت زیستی این مسیر را قبلا طی کرده و محصولی تولید کرده است که میداند برای هضم یک ماده غذایی چه آنزیمی و به چه مقدار باید ترشح شود.
به طریق مشابه، ذهن و یا گروهی از ذهنها، مجبور نیستند که همان فرآیند فرگشت زیستی، از جمله تغییرات تصادفی و انتخاب طبیعی را تکرار کنند تا به ایده خوب و جدیدی برسند. انتخاب طبیعی در طی میلیونها سال موفق شده مغزی را طراحی کند که دستگاهی برای پردازش اطلاعات است. هنگامی که ایدهای از مغزی به مغزی دیگر میرود، بطور تصادفی دچار جهش و تغییر نمیشود، بلکه ارزیابی شده، مورد بحث قرار گرفته، بهینه شده و یا به کنار گذاشته میشود. ذهنی که منفعلانه میمهای محیط را جذب کند، مورد سوءاستفاده قرار گرفته و دیر یا زود حذف خواهد شد.
دبژانسکی جمله مشهوری دارد که: هیچ چیز در زیست شناسی قابل درک نیست مگر در پرتوی فرگشت. ما میتوانیم اضافه کنیم که هیچ چیز در فرهنگ قابل درک نیست مگر در پرتوی روانشناسی.
استیون پینکر