پدربزرگ عکسهایی از میانسالی خود داشت که به نسبت آنچنان تغییری نکرده بود، البته عکسهایی از کودکیاش هم موجود است، اما عکسهای دوره جوانی را گم کرده بود. آیا صرفا به این خاطر که عکسی از چهره پدربزرگ در جوانی نداریم، میتوانیم بگوییم آن کودک، ارتباطی به پدربزرگ ندارد؟ آیا شواهد دیگری برای ربط دادن پدربزرگ به آن کودک وجود ندارد؟
پدربزرگ عکسهایی
از میانسالی خود داشت که به نسبت آنچنان تغییری نکرده بود، البته عکسهایی از
کودکی هایش هم موجود است، اما عکسهای دوره جوانی را گم کرده بود. آیا صرفا به این
خاطر که عکسی از چهره پدربزرگ در جوانی نداریم، میتوانیم بگوییم آن کودک، ارتباطی
به پدربزرگ ندارد؟ آیا شواهد دیگری برای ربط دادن پدربزرگ به آن کودک وجود
ندارد؟
زیست شناس
نامدار آمریکایی «ادوارد ویلسون» در مصاحبه ای عنوان کرده بود؛ «ما انسانها،
ترکیبی از عواطف پالئولیتیک (پارینه سنگی)، نهادهای قرون وسطائی و تکنولوژی خدا-مانند
هستیم». احتمالا اگر همین امشب برقها را خاموش کنیم، وسایل ارتباطی را جمع کنیم،
آنتی بیوتیک ها را امحا و هرآنچه تکنولوژی خدا-مانند برای ما فراهم کرده را نیست
و نابود کنیم، آرام آرام ساختارها و نهادها و سازمانهای اجتماعی مدرن هم رنگ
خواهند باخت و ما بیشتر و بیشتر به همان عواطف پالئولیتیک میل میکنیم. ماجرا کمی
شبیه داستانهای آخرالزمانی میشود، اما من قصد ندارم به همچین مسیری پا بگذارم،
بلکه هدف من از نقل ِ قول «ادوارد ویلسون» ارجاع دادن شما به ریشه های اندیشهِ ی
بشری هستند، همان جریانهایی که مغزهای ما را - به عنوان دستگاهی که با آن در
مورد دنیا می اندیشیم- شکل داده اند. اگر بخواهیم بیشتر در این مورد صحبت کنیم،
وارد قلمرو «زیست-جامعه شناسی» خواهیم شد – شاخه ای
جدید از علم که در جستجوی واسط ها و حاملهای بیولوژیک ِ رفتارها و ارزشهای
اجتماعی، مانند همکاری، ایثار، احساس گناه، وجدان و... است.
اما من میخواهم در اینجا به مسئله های دیگر
اشاره کنم؛
1) گویا مغزهای ما، در کنار مغز سایر موجودات، به خصوص پستانداران،
اساسا برای این توسعه یافتند که در جستجوی غذا باشند، بازی کنند، جفت پیدا کنند،
سرپناه دست و پا کنند، شکار کنند و طعمه نشوند و به این طریق روزگار بگذرانند،
شبیه گوسفندها، گنجشکها و باکتریهای شناور در آب. البته همین مغزهای ما،
علاقمند به استخراج الگوها از محیط ، دسته بندی کردن چیزهای موجود در دنیای اطراف
و به طور کلی، شناختن جهانی که در آن زیست میکنند است. با این حال، در طی
میلیونها سال تکامل زیستی، و چند هزار سال اخیری که تکامل فرهنگی-اجتماعی تسریع
یافت، انسان با مفاهیم و مقیاسهایی در حد و اندازه های همان موجود نه چندان تاثیر
گذار کهن سر و کار داشت. لیکن در حدود 300 سال گذشته و به خصوص در یک سوم پایانی
این دوران، ما با کرانههای نو در اندیشه بشر رو به رو بودهایم. ما این شرایط را
مدیون ذهن نوابغ -یعنی افرادی که به طریقی هوشمندانه و به چیزی فراتر از مردمان
عادی میاندیشیدند- و پیشرفتهای کلان صنعتی در ساخت ابزار دقیقتر و کارآمدتر
هستیم.
معیارهای
زمانی همچون «یک سال، دو سال، 10 سال،...» جای خود را به « 5/4 میلیارد سال، 100
سال نوری، 1 میلیون سال نوری، اتساع زمان ...» دادهاند. ابعاد فضایی دنیای ما از
« این تپه تا آن تپه، این دریا تا آن جنگل، شهر ما تا شهر آنها» به عیارهایی
غریب همچون « 2/1 میلیارد کیلومتر تا زحل، حاشیه منظومه شمسی، کهکشان همسایه، 26
میلیون سال راه تا سیاره زمین مانند Kepler 452b،
جهان قابل مشاهده و عالم کوانتوم» دگرگون شده است. ما انسانها به شکل کلافه
کنندهای با این مقیاسها بیگانه هستیم. ما انسانها در پی میلیونها سال فرگشت
زیستی، سنگینی ِ سقوط یک برگ پاییزی از این سال تا سال بعدی را درک میکنیم، وزن
تنه درختان و سنگ بنای ساختمانهایمان را درک میکنیم، اما خم شدن نور تحت تاثیر
گرانش حاصل از جرم یک ستاره یا تند یا کند شدن زمان در اطراف یک «سیاه چاله» چگال
را درک نمیکنیم. اگر بگوییم « دوستمان 15 روز در گودالی گیر کرده بود» کاملا
برایمان قابل درک خواهد بود که او چه عذابی کشیده، اما اگر بگوییم « 65 میلیون
سال پیش، اتفاقاتی روی زمین رخ داده»، « برای دهها هزار سال آسمان زمین تیره و
تار بود» سری به نشانه تایید تکان میدهیم و حتی شگفتزده هم میشویم، ولی واقعا
درکی از آن نداریم، چون از مفاهیمی که هرگز لمس نکردهایم سخن گفتهایم. به طور
خاص، در مورد تئوری فرگشت/تکامل زیستی که «زمان» از بنیادیترین لازمههای رخ دادن
فرآیندهای دخیل در آن است، عموم مردم با یک دردسر بزرگ رو به رو میشوند و آن
ارتباط برقرار نکردن با مقیاس زمانی دخیل در پدیده فرگشت است. از نظر روانشناختی
میتوان گفت « فرد برای فهمیدن این پدیده، زمان و انرژی صرف میکند، اما وقتی به
درک درستی از آن نمیرسد، این کار را رفتاری/ محرکی Aversive
قلمداد میکند که لذت / Pleasure
برای او به همراه نمیآورد و در جریان فرآیندی که آن را یادگیری وابسته / Associative
Learning مینامیم، دست از این ایده بر میدارد و به
روایتهایی شیرینتر و سادهتر گرایش پیدا میکند.
2) در گرایش علوم اعصاب تکاملی – که در جستجوی ساز و کار شکلگیری ساختارهای عصبی از رفتارها تا مدارها و مولکولها در جریان تکامل است- مسئلهای تحت عنوان Phylogenetic Memory یا خاطرات تبارزایشی مطرح است. خاطرات تبارزایشی، در بر گیرندهی «حافظهی اعصار» و اطلاعاتی است که حاصل تجارب گونههای زیستی ، مثلا گونهی ما ( یعنی Homo sapiens)، در جریان هزاران هزار سال است، که روی مکانیسمهای سلولی و مولکولی تکوین عصبی اثر میگذارد. مثلا پاسخ جوجههای تازه به دنیا آمده به عبور سایهای از بالای سرشان که شبیه شکارچی طبیعی گونه آنها باشد، بدون یادگیری خاصی، پاسخهای دفاعی در آنها ایجاد میکند، یا موشها که در فضای باز دچار اضطراب میشوند و اساسا حاشیهها و فضاهای سرپوشیده را انتخاب میکنند. عواطف پالئولیتیک ما که در حافظه تبارزایشی ما ریشه کرده، در کنار سایه سنگین نهادهای قرون وسطائی- تقویت شده با آموزشهای فرهنگی و خانوادگی- بر شیوه اندیشیدن ما درباره خودمان و جایگاهمان در دنیایی که میشناختیم، شخصیتی «گستاخ» برای ما به بار آورده.
در مورد تئوری فرگشت/تکامل اکثر مردم، حتی بسیاری از زیستشناسان، اگرچه که در زمان مباحثه پیرامون مکانیسمهای دخیل در فرگشت مولکول x به y یا گذشته تکاملی اردکهای وحشی و خرسهای قطبی و باقرقرهها «سری به نشانه تایید» تکان دهند، اما وقتی به مسئله «تکامل انسان» میرسند دیگر کوتاه نمیآیند و این مورد را تافتهای جدا بافته میدانند. این اتفاق به خاطر ترکیب «عدم درک مقیاسها و گستاخی بشر در مورد جایگاهش» رخ میدهد. بسیاری از مردم زندگیها و مرگهای اطرافشان را مشاهده میکنند و وجود نداشتن «یک طرح سراسری» برای این ماجراها و دردسرها و خیر و شرها که «ختم به یک عاقبت» شود، همه چیز را خالی از معنا میکند. مردم احساس میکنند که «تئوری فرگشت» را درک میکنند و «این تئوری اشتباه است» چرا که جایگاه همیشگی آنها را متزلزل میکند و احتمالا زندگیشان خالی از مفاهیم اصیل انسانی میشود. اما اگر با این تئوری علمی – که تنها سعی در توضیح دادن مکانیسم اتفاقاتی که در طبیعت رخ میدهد دارد- کمی مهربان باشیم، متوجه میشویم تئوریها و یافتههای کیهانشناسی، اخترفیزیک، علم کوانتوم و ... برای جایگاه رفیع انسانی و ارزشهای اصیل او، بسیار خانمان برانداز تر خواهد بود. کافیست به تصویری که فضاپیمای کاسینی فقید از خانه ما- زمین- از نزدیکی سیاره زحل ثبت کرد دقت کنید (تصویر زیر). همان نقطهای که با فلش به آن اشاره شده، تمام هستی و نیستی ما در یک پیکسل جای گرفت. با این حال، هرچند عمده مردم، سر از بیگ بنگ، نسبیت انیشتین، تابش هاوکینگ و تابش زمینه کیهانی و کرم چاله و کوانتوم و مشتقاتش در نمیآورند، اما کاری به کار آنها ندارند، چرا که به نظر زندگی روزانه و عاقبتی که در انتظارش هستند را تحت تاثیر نمیگذارد. حال آنکه به صورت ضمنی، یک پیکسل بودن احساس پوچی بیشتری به بار می آورد تا یک میمون بودن!
اگر
ما با مشاهدهای کلی، به این نتیجه برسیم که عقاب و گنجشک و مرغخانگی، گونههایی
مجزا هستند، میتوانیم با بررسی رمز ژنتیکی (ساعتها کار در آزمایشگاههای
تحقیقاتی) آنها هم بفهمیم که این رمزها متعلق به سه گونه متفاوت است. در مورد
انسانها، نخستیها و سایر پستانداران هم همین قاعده جاری است. ما با مطالعه کد
ژنتیکی، میتوانیم گونهها را از هم جدا کنیم و عنوان کنیم مثلا ،این فسیل متعلق
به یک انسان Homo sapiens است و
آن یکی به یک Homo erectus تعلق
دارد. برای درک بهتر این فرآیند، باید بگویم که وقتی پزشکی قانونی از روی کد
ژنتیکی تشخیص میدهد که فردی مجهول، که مثلا دچار سوختی شده، متعلق به خانواده A
است و نه B، این همان کد ژنتیکی و همان فرآیندی است که
به ما میگوید 40 هزار سال قبل گونه دیگری در کنار ما میزیسته که از جنس (Genus)
ما / Homo ( یکی دیگر از تاکسونهای زیستی که کلیتر/بالاتر از "گونه"
قرار دارد) بوده است، ولی کاملا شبیه ما نبوده، این همان کد ژنتیکی است که نیاها و
گذشتههای ما را فاش میکند. ما بر اساس شواهدی که جمع میکنیم، پیشبینی میکنیم
که گونههایی در جنس ما وجود داشتهاند، اما هنوز نتوانستهایم بقایای آنها را
بیابیم، این تا حدی به خاطر بد شانسی ما هم هست، و ممکن است هرگز هم آنها را پیدا
نکنیم.
در
پایان برای روشن شدن مسئله «حلقه گم شده» و اساسا «بی معنی» بودن آن در فرگشت
زیستی، از یک مثال استفاده میکنم؛ خودتان را از کودکی تا پیری در نظر بگیرید. فرض
کنید تمام روزهای زندگی شما را جداگانه روی کارتهایی ثبت کردهایم یا از شما در
هر روز یک عکس گرفتهایم. حال این کارتها را در هوا پخش کنید ( به ترتیب پشت سر
هم نچینید)، میدانید که شما در هر روز از زندگی خودتان تفاوتهایی با روزهای دیگر
دارید، عموما این تفاوتها در بازههای زمانی طولانیتر برای ما قابل لمس هستند،
مثلا یک سالگی، 5 سالگی، 7 سالگی، لاغر شدن، چاق شدن، مریض شدن و ... . 1) هر کدام
از کارتها/عکسها یک «گونه» هستند که از نیایی مشترک خارج شده اند، این جریان رو
به کمال نرفته، عکسها در دورههایی چاق بودهاند، دورههایی لاغر بودهاند،
دوباره چاق شده اند، دورههایی شکسته شده اند، دورههایی خوشهیکل شده اند 2) شما
در زندگی برهههایی را طی میکنید، کودکی، نوجوانی، جوانی، میانسالی، پیری. اما
آیا هرگز شده است که «امشب جوان بخوابید» و «فردا میانسال از خواب بیدار شوید» ؟ این
یک فرآیند طولانی مدت و به شدت تدریجی است و نمیتوان گفت "امروز" جوان
بودم، "پس فردا" پیر، لذا یک «حلقه
گم شده» به اسم «میان سالی» در اینجا غیب شده است، پس «من ِ پیر» ربطی به «من ِ
جوان» ندارم.